امیر،عشق زندگی

میدونی چندکیلوبودی؟

عشق من                               یادم رفت برات بگم که وزن شماهنگام تولد:2800 گرم، قد:49سانتی متر ودورسرت 33 سانتی متر بود(یعنی خیلی کوچولو وریزه میزه)      خوشبختانه پسر شکمویی بودی وخوب غذا میخوردی ودریک ماه اول زندگیت به وزن4000 گرم یا4کیلو رسیدی.  بااینکه مامان وقتی40روزت شده بود بالاجبار به سرکاررفت وشماپیش مامانی موندی ولی تمام تلاشم روکردم که تا2 سالگی ازشیرخودم تغذیه بشی وهمیشه خانم دکتر زرین قلم وقتی وزن وقدت روچک میکرد به دوتاییمون آفرین میگفت.  پسرنازم 6ماه تمام تن...
27 آذر 1391

خیلی عجله داشتی

قشنگترین آفرینش خدا (من هر روز به این عکس نگاه میکردم،درتصور من شمااین شکلی بودی)   سحر 21 بهمن ماه1385 با احساس دردوناراحتیازخواب بلند شدم ... باباجون سرکاربود ومن خونه مامانی بودم... همه خواب بودند.کمی راه رفتم وبه بابا پیام دادم زودتربیادخونه... وقتی بابایی برای نمازصبح بیدارشدند،مامانی روصدازدم وقرارشدباداییعلی صحبت کنن... باهماهنگی دایی ساعت 9 رفتیم پیش خانم دکتر فکوربیات،بعدمعاینه منوبانامه فرستادند بیمارستان... رفتیم بیمارستان تاکارهای آزمایش وسونوگرافی وپذیرش روانجام بدیم خانم دکتر اومد،قرارشد من روبه بخش ببرند واستراحت مطلق باشم چون هنوز 3هفته مونده بود تاشما به دنیا بیای... نظرخانم دکتراین بود که چندروز...
27 آذر 1391

فرشته کوچولو به دنیا خوش اومدی...

فرشته آسمانی من   روی ابرها بایک فرشته کوچولویه ناز مشغول بازی بودم که ناگهان همه جا نورانی شد وصدای آرامی منو بیدارکرد باعصبانیت چشمهاموباز کردم... خواستم فریادبزنم توبه چه حقی منوازبالای ابرها به پایین آووردی ... رمقی نداشتم که حرف بزنم ،دهانم خشک بود وخوب نمی دیدم چشمهاموبستم ... دوباره منوصدازدند... وقتی دوباره چشم بازکردم ،نورشدیدی باعث اذیت چشمهام شد ... یادم اومدکجاهستم...سرم روچرخوندم وازپرستارپرسیدم حال کوچولوی من چطوره،لبخندی زدوگفت صحیح وسالم وبسیارزیبا... منوبلند کردند وروی تخت سیار گذاشتند ،دردزیادی داشتم دلم نمیخواست تکون بخورم ... هنوز داروی بیهوشی توبدنم بود ولی چون بیماردیگه ای تواتاق عمل وریکاوری...
27 آذر 1391

لحظه ای که پیش مامان اومدی...

موجودزیبای خدا        من شما رو وقتی پابه دنیا گذاشتی ندیدم چون بیهوش بودم... اماپشت دراتاق عمل همه گوشیهاشون رودر آووردند وعکس شماروبه من نشون دادند... من که هنوز کاملا بهوش نیومده بودم فقط لبخندی زدم وسرم روتکون دادم... یک ساعت بعدکه من روداخل بخش بردند شمارو پیشم آووردند .مثل فرشته هاخواب بودی وقتی اومدی بغلم انگاربوی تن مامان برات آشناباشه چشمهاتو باز کردی وارام به من چسبیدی... لذت بخش ترین اتفاق دراون روز آرامش شمابود دربغل من.... خانم پرستار پیشونی شماروفشارداد تابیدار بشی وبه من کمک کردند تا به شما شیربدم... خیلی زود شروع کردی به شیرخوردن البته نه شمابلد بودی شیربخوری نه من بلدبودم... ...
27 آذر 1391

مریضی مامان...

پسرزیبای من (عکس سینا وصدرا) سینا کوچولو پسر خاله نرگس در 11 دی به دنیا اومد ومامانی اواخر دیماه به ایران برگشتند. خیلی خوشحالم که مامانی زودبرگشتند حالابیشتر دلم گرمه... چندروزبود که یک جوش کوچولو روی آخرین مهره ستون فقراتم زده که خیلی اذیتم میکرد... بعداز2هفته بجای اینکه بهتر بشه هرروز بزرگ وبزرگتر شد... نمیتونستم راه برم وحتی بشینم... نظر زندایی مریم این بود که باید جراحی کوچولوبشه وبایک شکاف چرکهاشو خالی کنیم... خیلی دلم گرفته بود.نگران بودم اگرمشکلی برای توپیش بیادچکارکنم... خیلی اذیت شدم ...نمیتونستم توماشین بشینم کلی داروهای گیاهی استفاده کردم ولی بیفایده بود... 11بهمن مصادف با18 محرم بودکه ازباباخواستم منوببره...
25 آذر 1391

مسافرت مامانی

نازنین مامان  بعدازاستراحت مطلق مامان ،شما خیلی شیطنت کردی...   مدام حالم بدبود ونمیتونستم چیزی بخورم ومعده ام چیزی قبول نمیکرد...برای همین مدام حالم بهم میخورد.  همه نگران وضعیت مابودند ...کسی حرف نمیزد ولی ازچشمهای مضطربشون میشد فهمید.   تاماه پنجم حضورت پیش من کلی وزن کم کردم ولی ازماه 6 کمی بهتر شدم.  در اواخرآذر1385 مامانی برای زایمان خاله نرگس به وین رفت...خودش نمیخواست بره ولی خاله جون مریضه ولازم بودمامانی پیشش باشه وباکلی اصرار راضیش کردیم.  ولی من کمی دل نگرانم ...ترس دارم ازاینکه اتفاقی برای توبیفته ومامانی نباشه ...میدونم همه اینجاحواسشون به ما هست ولی حضور اون برام دلگرمی عجیبی داره. ...
25 آذر 1391

لحظه ای که فهمیدم(حضورت درزندگی ما)

عشق من وقتی من وبابا جون باهم ازدواج کردیم شماپیش خداجون بودی... بعداز تقریبا 16 ماه شما مهمون مامان شدی( فرشته ها شما روبه ما هدیه دادند)  ولی ماخبرنداشتیم...(یک کمی )   یک روز که رفته بودم دندانپزشکی،حالم خیلی خوب نبود به اصرار باباجون. دایی علی برام آزمایش نوشت واونجا از من خون گرفتند...  اونجابود که فهمیدم یک مهمون کوچولو تو دل مامان خونه کرده.. بابا جون خیلی خوشحال بود.برادایی وهمکاراش شکلات خریدوبایک جعبه شیرینی رفتیم خونه مامانی وبابایی...  تا من وبابا برسیم خونه، دایی جون به همه خبرداده بود  نمیدونی چه خبر بود همه ازمن گله کردند که چرا اول به اونا نگفتیم.  خاله نرگسم که ایران بود...
22 آذر 1391

مامان روترسوندی

فرشته کوچولوی من بعدازدوماه اززمانی که فهمیدم یک فرشته کوچولو مهمون ماشده ،نزدیک بود من رو تنها بزاری...  یک روز بعدازظهرکه باباجونت سرکاربود ،من خونه مامانی خواب بودم  با احساس دردوناراحتی در شکمم ازخواب پریدم،متاسفانه مامانی رفته بود دوره قرآن وفقط خاله فایزه خونه بود...  خیلی ساعات بدی بود  نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده ونمیدونستم باید چکار کنم  به زن دایی مریم زنگ زدم ومشکلم رو گفتم،خیلی باصحبتهاش منو آروم کرد واز من خواست دراز بکشم وتکون نخورم...  باباجونت راه دوری بود وقرارشد خودش روزودتر برسونه...(مثل همیشه ...)  مریم جون بادایی هماهنگ کرد وخودشون رو رسوندند خونه بابایی...تا اون موقع مامانی هم اوم...
22 آذر 1391
1